۱۳۹۹ خرداد ۵, دوشنبه

شب ها همیشه کابوس میبینم

عرفان همجنسگرای افغان هست که الان ساکن آمریکاست و از دردها و رنجهاییش در رابطه با گرایش جنسی اش میگوید

  در ۱۹سالگی مجبور شدم با دخترعمویم ازدواج کنم. پدر مادر و خانواده عمویم ما را ازکودکی برای هم نشان کرده بودند، تا در آینده باهم ازدواج کنیم. ازدواجی که برخلاف میل باطنیم بود. یکسال از ازدواجم نگذشته بود که مادرم از ما مدام سوال میپرسید که چرا شما برای من نوه نمیارین؟! و مدام به دخترم عمویم نازگل فشار میاورد که برایش پسری بدنیا بیاورد.

و حتی بارها ما را نزد دکتر میبرد تا چک کنند آیا باردار میشویم یا نه ولی نازگل هیچ حرفی نمیزد در مورد اینکه من ازش پرهیز میکنم و با او نزدیکی نمیکنم.

تا اینکه بالاخره بعد از کلی فشار توسط خانوادم همسرم باردار شد و دختری بدنیا آورد..

اما همیشه عذاب وجدان داشتم از اینکه من نمیتوانم برای دخترم ثریا پدر خوبی بشم. من نمیتونم برای نازگل شوهر خوبی باشم...نازگل همیشه با نگاهی امیدوارانه به من نگاه میکند ولی من با رفتار سردم همیشه دلش را شکوندم اما او هیچ وقت ناامید نمیشد..

من در این مدت در بازار کابل مغازه ای داشتم و از طریق فیس بوک با افرادی مثل خودم آشنا شدم. و با آن ها مخفیانه قرار می ذاشتم و همدیگر را می دیدیم.

تا اینکه من عاشق پسری به اسم حسن شدم. همیشه صبح زود که بازار خلوت بود میومد مغازه به دیدنم و مرا میدید و در مغازه معاشقه میکردیم. و بعد از یکی دو ساعت از هم جدا میشدیم و او هم میرفت سرکار. او شغلش خیاطی بود و لباس میدوخت..

تا اینکه یک روز صبح وقتی با حسن بودم پدرم وارد مغازه شد و مارا حین معاشقه دید.

همان  لحظه پاهایم سست شد و پدرم را دیدم که با تعجب نگاه میکرد و به شدت شوکه شده بود. و بعد با فریاد سمت ما آمد و چند بار با لگد مارا کتک زد و حسن پدرم را هل داد و از مغازه بیرون رفت و بعد از آن روز دیگه هرگز حسن را ندیدم..


 آن روز پدرم مغازه را بست و با تهدید من را مجبور کردم بروم خانه. وقتی به خانه رسیدیم پدرم با چاقو به من حمله ور شد اما مادرم خودش را روی من انداخت و کمکم کرد و قسم داد کاری با من نداشته باشد اما پدرم، مادرم با لگد کتک زد و من ترسیده بودم.
.

در نهایت منم دیگه خسته شده بودم از اینکه خانوادم برای من تصمیم بگیرن. خسته از اینکه باید همش تحقیر بشم و عذاب بکشم و با پدرم درگیر شدم و او را هل دادم و فوری از خانه دویدم و رفتم بیرون.

چند روزی را در خانه یکی از دوستانم که از طریق فیس بوک باهاش اشنا شده بودم، گذراندم و بعد از کابل خارج شدم و به هرات رفتم چندماهی انجا کار کردم و مقداری پول جمع کردم و بعد قاچاقی به ترکیه سفر کردم..

انجا هم سه سال کارگری کردم و زندگی به شدت سختی را سپری کردم تا اینکه از طرف سازمان ملل پروندم به امریکا داده شد و امدم به امریکا..

الان با دردی که در سینه دارم زندگی میکنم و شروع یک زندگی دوباره برایم به شدت سخت هست. شب ها همیشه کابوس میبینم در مورد خانواده و دخترم...دختری که نباید به دنیا میامد. و الان بخاطر من حتما خیلی رنج میکشد..

چرا که الان دخترم سالها بدون پدر، بزرگ شده و حتما پدرش را میخواهد و در مورد من حتما سوال میپرسد...

همسر سابقم که چند سال برایم صبر کرد و با متانت با من برخورد میکرد و الان کسی نیست ازش مراقبت کند...

و همیشه فکر میکنم ای کاش بدنیا نمیامدم تا مجبور نمیشدم دخترم را همراه با مادرش از ترس جانم رها کنم

و قطعا تا اخر عمر با این درد زندگی خواهم کرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر