۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه

منزل موقت؛ قصه زن ترنس افغانستانی در پیچ و خم پناهجویی

 ازدواج اجباری زنان در افغانستان، قصه پر غصه هر روز این کشور است. حکایتی که اینجا برایتان می‌آوریم اما حکایت زن ترنسی است که به ازدواج اجباری تن داد و بعد جلای وطن کرد.

 مونا والد دو فرزند است . چالش‌های او به عنوان پناهجوی ترنس افغان که هم در ایران و هم در ترکیه زندگی کرده، حکایت تلخ ناشنیده‌ای است که این هفته در برنامه اینجا پامیر، ویژه شنوندگان افغان پخش شد. تهیه کننده این برنامه آرتمیس اکبری است. 

بخش اول گفتگو با مونا:



بخش دوم گفتگو با مونا:



بخش سوم گفتگو با مونا:



آرتمیس: «سلام مونا. خوش آمدی به برنامه اینجا پامیر، ممنون که دعوت من رو پذیرفتی و در مصاحبه با رادیو رنگین‌کمان شرکت کردی».

مونا: «منم خدمت شما سلام عرض می‌کنم. من مونا هستم و ۳۰ سال سن دارم. افغانستانی هستم اما در ایران متولد شدم و در حال حاضر ساکن ترکیه هستم».

آرتمیس: «مونا، از خودت برامون بگو».

مونا: «من وقتی حدودا ۱۵ سالم بود تفاوت‌هایی را در خود و جنسیتم با بقیه احساس می‌کردم. گاهی این تفاوت‌های من با بقیه اذیتم می‌کرد و گاهی هم لذت می‌بردم از اینکه با بقیه متفاوت هستم. دوست داشتم از این جنسی که هستم نباشم و بیرون بیام و دوست داشتم یک دختر باشم. من وقتی جلوی آینه بودم و خودم را که نگاه می‌کردم، دوست داشتم که صورت ظریفی داشته باشم و موهای بلندی می‌داشتم. من بعضی اوقات لباس‌های خواهرانم را یواشکی برمی‌داشتم، می‌بردم حموم و می‌پوشیدم. من وقتی می‌رفتم حموم، به اندام جنسی‌ام نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم که چرا من باید اندام جنسی (منتسب به) مردانه داشتم باشم. با خودم می‌گفتم اگر من این اندام جنسی را نمی‌داشتم چقدر زیباتر می‌شدم.گاهی اوقات و به قول امروزیا روی هم‌کلاسی‌های خودم کراش داشتم و دوست داشتم که با آن‌ها ارتباط داشته باشم ، آن‌ها در تصوراتم قهرمان زندگی من می‌بودند و به چشم یک معشوقه به آن‌ها نگاه می‌کردم. من آن زمان اطلاعات کافی درباره گرایشات جنسی و یا هویت جنسیتی نداشتم. فکر می‌کردم من نرمال نیستم و بیمار روانی هستم. حتی دوستان من وقتی می‌دیدند که من شبیه بقیه نیستم و دوست دارم با پسرها رابطه داشته باشم به من می‌گفتند تو بیمار جنسی هستی. این دوران خیلی سختی برای من بود. من اطلاعاتی درباره خودم و بدن خودم نداشتم. از یک طرف در جامعه‌ای بسته و مذهبی زندگی می‌کردم و از طرف دیگر به اینترنت دسترسی نداشتم. من خانواده مذهبی و سنتی داشتم و خیلی اذیت شدم. همیشه شخصیت دوگانه داشتم. من نمی‌دانستم که من اصلا دختر هستم یا پسر. نمی‌دانستم که آیا من بیمار هستم یا نرمال و طبیعی. همیشه بلند گذاشتن موهایم، لباس پوشیدنم و سبک رفتارم در خانواده برای من دردسر ایجاد می‌کرد. من را تنبیه بدنی می‌کردند. پدر من آدمی به شدت مذهبی و خشن بود. حتی گاهی اوقات می‌خواست من را بکشد تا من باعث آبروریزی خانوادم و پدر و مادرم جلوی همسایه و اقوام نشوم. اگر از دوستانم می‌آمد دنبالم، پدرم آن روز را برای من جهنم می‌کرد. می‌گفت چرا با این پسر می‌روی بیرون؟ چه کاری با تو داره؟ همیشه با القاب توهین آمیز من را صدا می‌کرد. حتی یک‌بار پدر و برادرهایم من را به قصد کشت کتک زدند. جرم من فقط این بود که با آن‌ها متفاوت بودم. خانواده‌ام حتی فکر نمی‌کردند که من را ببرند پیش مشاور بلکه من را می‌بردند نزد افرادی که رمال و دعانویس هستند و دعا را در جیب من می‌گذاشتند یا در لباس‌های من جاسازی می‌کردند و به خورد من می‌دادند تا به قول خودشان من «پسر واقعی» بشم، من درست بشم و کارهای بد انجام ندم. من آن زمان اصلا نمی‌دانستم که گرایشات جنسی یعنی چی، ترنس یعنی چی و یا همجنسگرا یعنی چی. من وقتی به ترکیه آمدم، شرایط روحی و روانی خوبی نداشتم. شرایط خیلی سختی داشتم و فشار خیلی زیادی روی من بود. من چندین بار می‌خواستم خودکشی کنم. بعد از طریق شبکه‌های اجتماعی با سازمان “چتر قرمز” آشنا شدم. مشاوری که این سازمان در اختیار من گذاشت بعد از چند جلسه به من گفت که چه جنسیتی دارم و چه گرایش جنسیی دارم. او به من گفت که من بیمار نیستم و کاملا نرمال هستم و افرادی هم مثل من هستند. این پروسه شناختم از خودم برای من ۱۵ سال طول کشید و خیلی رنج کشیدم».

عکس تزئینی است

آرتمیس: «مونا جان اینطور که قبلاً به من گفتی، تجربه ازدواج اجباری هم داشتی. چی‌شد که مجبور شدی ازدواج کنی؟»

مونا: « باید بگم که خانواده‌هایی که خیلی مذهبی و سنتی هستند، کنار آمدن با آن‌ها خیلی سخت است. پدر و مادر من از همان سن ۱۵ سالگی سعی می‌کردند برای من زندگی مشترک بسازند و من را متاهل کنند. بارها و بارها سعی کردند تا این‌کار را بکنند و رفته بودند خواستگاری. اما ناکام شدند. تا اینکه من رسیدم به سن ۲۰ سالگی. من از ۱۵ سالگی تا ۲۰ سالگی خیلی زیر فشار بودم. فشاری که خانواده، مخصوصا پدرم روی من می‌آورد، باعث شده بود که من از خانه بارها فرار کنم. یه زمانی پدرم خیلی من را زیرفشار گذاشت و من از خانه فرار کردم و دوماه بیرون از خانه بودم. در آن دو ماهی که بیرون از خانه بودم، خیلی اذیت شدم و مورد خشونت‌های زیادی قرار گرفتم. اما بعد من تصمیم گرفتم با کمک خواهرم که مقدار کمی من را درک می‌کرد، کاری انجام دهم. خواهرم به من گفت که برو خواستگاری اما کاری کن که آن‌ها از ازدواج با دخترشان منصرف شوند. من با همین افکار با پدر و مادرم رفتم به خواستگاری. این‌کار را کردم. من خواستگاری رفتم تا خانواده و خانه خودم را از دست ندهم چون من از محیط جامعه و شرایط بیرون از خانه‌ام می‌ترسیدم و خیلی اتفاقات بدی برای من افتاده بود. من وقتی رفتم خواستگاری، متوجه شدم این دفعه فرق دارد. پدر من از طرف خودش همه کارها را انجام داده بود و قصد داشتند سریع ازدواج کنیم. ظرف چند روز ما ازدواج کردیم. من و آن شخص حتی با هم حرف نزده بودیم. حتی همدیگر را نمی‌شناختیم. فقط پدر‌های ما با هم دوست بودند و با هم این تصمیم را گرفتند. همه چیز سریع اتفاق افتاد. سریع به عقد هم درآمدیم، ازدواج کردیم و بعد یک مدت خیلی کوتاه در یک خانه زندگی می‌کردیم. بعد از ازدواج من فکر می‌کردم حداقل از دست پدر خیلی سخت‌گیر خودم راحت شدم و نجات پیدا کردم. من با این تفکر که دیگر می‌توانم یک شروع جدیدی داشته باشم و هر طوری که می‌خواهم می‌توانم زندگی کنم. با این تصور دوباره همه چیز را از نو شروع کردم. زندگی مشترکم را با دیدی جدید شروع کردم. اما شروع زندگی جدید با شخصی که هیچ حس جنسی و عاطفی به او نداشتم برای من خیلی سخت و دشوار بود. ما هر روز بحث و دعوا داشتیم. ما هیچ وقت نمی‌توانستیم هم‌دیگر را درک کنیم. نه او نیازها و خواسته‌های من را درک می‌کرد و نه من می‌توانستم او را درک کنم. اون از من توقع داشت که من یک مرد خشن باشم. مردی باشم که گریه نکنم، به ابروهای خودم دست نزنم، لباس مردانه‌تر بپوشم، ریش و سبیل داشته باشم، از کرم استفاده نکنم و از اینجور مسائل. این مسائل باعث می‌شد که یک‌دیگر را درک نکنیم. هر روز که می‌گذشت من بیشتر متوجه می‌شدم که من چقدر با این شخص متفاوتم. ا از من چیزهایی را می‌خواست که من اصلا نمی‌توانستم آن‌گونه باشم. من اصلا نمی‌توانستم به او حسی داشته باشم. ما هر روز جر و بحث داشتیم. هر روز دعوا داشتیم. هر روز مشکل داشتیم». 

آرتمیس: «ولی مونا، با همه مشکلات و اختلافاتی که با همسرت داشتی چرا تصمیم گرفتید صاحب فرزند شوید؟»

مونا: «ما به خاطر حرف مردم و فشارهای خانواده‌مان مجبور شدیم که بچه‌دار شویم. ما اصلا بچه نمی‌خواستیم. در حق بچه اولم که به دنیا آمد خیلی ظلم شد. آن زمان من اصلا نمی‌خواستم که بچه داشته باشم و به اجبار بچه‌دار شدیم. هر روز شرایط برای من سخت و سخت‌تر می‌شد. من برای اینکه شرایط را بهتر کنم، یک روز تصمیم گرفتم بروم پیش یک روانشناس و مشاور. من به روانشناس گفتم که من دوست ندارم که با یک زن ازدواج کنم و رابطه جنسی داشته باشم. اما هیچ وقت نتوانستم بهش بگم که من به مردان گرایش دارم چون فکر می‌کردم این‌کار جرم است که بگم. من فقط به مشاور و روانشناس‌ها می‌گفتم که من نمی‌توانم با خانومم رابطه داشته باشم، هیچ حسی ندارم، هر روز خودم را سرکوب می‌کنم و هر روز دارم افسرده‌تر می‌شوم. روانشناس‌ها به فقط می‌گفتند افکارت را مثبت کن، نگرشت را نسبت به خانم‌ها عوض کن، نگرشت را به دنیا عوض کن و خشن‌تر باش. نباید نازک‌نارنجی باشی چون زنان از مردان نازک نارنجی بدشان می‌آید و باید مردانه باشی. به من حتی می‌گفتند لباس‌های سکسی برای همسرت بخر تا همسرت بپوشد تا وقتی او را می‌بینی میل جنسی‌ات زیاد شود و با او بتوانی رابطه جنسی داشته باشی. خب هیچ وقت‌ حرف‌های آن‌ها هیچ کمکی به من نکرد. من وقتی لباس زیر (منتسب به) زنانه می‌خریدم دوست داشتم خودم بپوشم نه اینکه بدم کس دیگری بپوشد. این‌ها باعث می‌شد که من بیشتر خودم را سرکوب کنم و آن چیزی که هستم را خفه کنم. ارتباطم را با خانواده‌ و دنیای بیرونم قطع کرده بودم و شرایط سختی داشتم. همه این فشارها باعث شد به سمت چیزی بروم که اصلا دوست نداشتم».

آرتمیس: «مونا جان متاسفم بابت فشار‌ها وسختی‌های که پشت سر گذاشتی. مونا ، چرا تصمیم نگرفتی که جدا شوی؟»

مونا: « نمی‌توانستم از او جدا شوم چون او مهریه سنگینی داشت. من اگر می‌خواستم جدا بشم مطمئن بودم به زندان می‌افتادم چون آن مقدار پول را نداشتم. پدر من باعث شده بود که من در منجلابی گیر کنم که نه راه پیش داشتم و نه راه پس داشتم. مسئله دوم این است که من یک انسان هستم و احساسات دارم. اوایل که بچه من به دنیا آمد، من هیچ حسی نداشتم. به بچه‌ و این زندگی که اجباری بود حسی نداشتم. اما از یک زمانی به بعد به بچه‌ام علاقه پیدا کردم. او را از وجود خودم می‌دانستم. دوست نداشتم در حق‌اش ظلم شود و خودم را مسئول می‌دانستم در قبال آینده بچه‌ام. من مسئول به وجود آمدن بچه‌ام بودم. من باعث شدم که به دنیا بیاد. از طرف دیگر دوست نداشتم انسان دیگری در این دنیا بهش ظلم شود و صدمه ببیند. دوست نداشتم که بچه‌ام پدر یا مادر نداشته باشه یا از خیلی چیزها محروم شود. من در زندگی‌ام سختی‌های زیادی کشیدم. ظلم‌های زیادی از طرف خانواده خودم دیدم. اذیت‌های زیادی شدم از طرف اقوام و دوستانم. دوست نداشتم بچه من هم اذیت شود. من هر وقت به خنده‌های بچه‌ام که نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم که من مسئول هستم در قبال بچه‌ام. من مسئولم در قبال این انسانی که به دنیا آوردم. او خودش نخواست که به دنیا بیاید و من باعثش شدم. پس خودم را مسئول دانستم که هر کاری کنم تا زندگی‌اش به درستی پیش رود. به خاطر بچه‌ام بود که تصمیم گرفتم به زندگی مشترکم ادامه بدهم و خاتمه ندم. به‌خاطر بچه‌ام نخواستم که فرار کنم و در عوض خواسته‌ها و نیازهای خودم را سرکوب کردم تا بچه خوب و سالمی را در جامعه بزرگ کنم و مشکلات من را تجربه نکند. من دوست دارم بچه‌هایم هر چیزی را که می‌خواهند داشته باشند. هر گرایش و هر عقیده‌ای که دارند را داشته باشند. من باید برای این‌کار، به عنوان یک پدر و به عنوان کسی که روزهای سختی را داشته‌ام و تجربه کردم، باید کنار آن‌ها باشم. اگر آن‌ها می‌خواهند بی دین باشند، اگر می‌خواهند مسلمان باشند، همجنسگرا باشند، دگرجنس‌گرا باشند و یا هر چیزی برای من فرقی نمی‌کند و تمام تلاشم را می‌کنم که از طرف جامعه و خانواده‌اش مورد فشار قرار نگیرند و آسیب نبینند. من باید کنارشان باشم و کمک کنم. چون خودم دیدم و لمس کردم که چقدر سخت و دشوار است که مورد تبعیض قرار بگیری و مداوم مورد آزار و اذیت قرار بگیری. گاهی اوقات شنیدن یک کلمه باعث‌ می‌شود که زندگی یک فرد تغییر کند و مسیرش عوض شود و سال‌ها با خودش درگیر شود که چرا این به من گفته شد و باعث می‌شود رنج بکشد. من نمی‌خواهم فرزندانم این چیزها را تجربه کند. مسئله بعدی در مورد زندگی مشترکم این است که خیلی دوست دارم از همسرم جدا شوم تا هم فشار روحی و روانی من کم شود و هم فشارهای زیادی که روی همسرم هست، کم شود. همسرم خیلی چیز‌ها را به خاطر من فدا کرد و همین‌طور هم من این‌کار را کردم. ما خیلی با هم دعوا کردیم اما برای زندگی مشترک‌مان هم جنگیدیم. اما دوست دارم جدا شویم تا هم او زندگی و چیز جدیدی را تجربه کند و هم من تجربه کنم. اما الان زمان مناسبی نیست. چون الان و بعد از ده سال زندگی مشترک که با همه چیز و همه مشکلات من کنار آمده و تازه شش ماه می‌شود که فهمیده من ترنس هستم، اگر بخواهم جدا شوم در حق‌اش ظلم می‌کنم. این خیلی بد و غیر انسانی است که در این شرایط و در این کشور یعنی ترکیه بخواهم از او جدا شوم. من نمی‌خواهم او را تنها بگذارم با بچه‌هایم. نمی‌خواهم بچه‌هایم بی‌پدر و یا بی‌مادر شوند. دوست ندارم بچه‌هایم که نمی‌دانند مهاجرت یعنی چه و نمی‌دانند زندگی مشترک و طلاق یعنی چه، وارد این مسیر سخت شوند. از طرفی هم همسرم ده سال من را تحمل کرده، تازه هویت جنسیتی خودم را بهش گفتم اما باز رفتار خوبی با من داشت. درست است که دعوا و حرف‌هایی بوده اما در برابر کمک‌ها ورفتار محترمانه‌اش با من خیلی کوچک است. درست نیست که او را در این شرایط با کوله باری از مشکلات رها کنم. او به خاطر من درگیر مهاجرت ناخواسته شد و در این شرایط خیلی سخت قرار گرفت. من دوست دارم تمام تلاشم را بکنم تا زندگی خوبی را بهش هدیه بدم، تا زمان مناسبش فرا برسد و هر وقت خودش هم خواست و احساس کردیم می‌توانیم، با توافق از هم جدا شویم».

آرتمیس: «مونا همسرت چند ماه شده که می‌داند که ترنس هستی. همسرت چطور متوجه ترنس بودن‌ات شد و واکنش همسرت چی بود؟»

مونا: «چند ماه پیش به خاطر فشارها و مشکلات زیادی که در ترکیه داشتیم و مسئله ویروس کرونا باعث شد شرایط ما سخت‌تر بشه، باعث شد ما دچار اختلافات زیادی شویم و دعوا کنیم. حتی می‌خواستیم از هم جدا شویم و این کار را کردیم و مدتی جدا از هم زندگی کردیم. اما این فشارها به قدری زیاد شده بود که من دیگر خسته شده بودم و می‌خواستم به زندگی خودم پایان بدهم. من می‌خواستم قبل از اینکه به خودم آسیبی برسونم با همسرم تماس بگیرم و همه ماجرا را بگم. می‌خواستم بگم که چرا آوردمش ترکیه. چرا آمدم اینجا. من هم باهاش تماس گرفتم و همه چیز را به او گفتم. اولین واکنش او این بود که به شدت عصبانی شد. او شروع کرد به توهین کردن و شروع کرد من را مقصر همه چیز دانستن. به من گفت: «تو به من دروغ گفتی». تو ده سال با من بازی کردی. تو ده سال حقیقت را نگفتی. تو خانواده من را از من گرفتی. تو باعث شدی ایران را ترک کنیم و اینجا پناهنده شویم. اولش همین مسائل و حرف‌ها بود اما بعدش فکر کنم به خاطر بچه‌های ما، با من تماس گرفت و گفت بیا خانه. وقتی رفتم خانه احساساتی‌تر و ملایم‌تر با من رفتار کرد. از طرفی هم دیگر دوست نداشت با من حرف بزند. دوست نداشت با من ارتباط داشته باشد و سعی می‌کرد از من دور باشد. از طرفی هم آن حس دلسوزی که به من داشت و من را تنها دیده بود، به من اجازه داد تا برگردم خانه و بچه‌هایم را ببینم. یک مدت رفتار خیلی سردی با من داشت. طوری که انگار من یک غریبه هستم. تا مدتی اگر می‌خواستم حرفی بزنم به من می‌گفت نمی‌خواهم چیزی در موردش بشنوم. گاهی اگر بحثی بین ما ایجاد می‌شد به من بیمار جنسی یا روانی می‌گفت. اما بعدش هم بلافاصله از حرفش پشیمان می‌شد. گاهی اوقات به من می‌گوید باورم نمی‌شود و نمی‌خواهم همچین چیزی را قبول کنم. حتی گاهی اوقات می‌گوید می‌خواهم از هم جدا شویم و تمام کنیم این زندگی خیلی سخت را. هنوز برایش تازگی دارد و هنوز حرف زیادی درباره این مسئله نزده و رفتارهای مختلفی درباره این مسئله دارد. هنوز طوری رفتار می‌کند که شوکه شده است».

تصویر تزیینی است

آرتمیس: «البته می‌توان درک کرد که  شوکه و یا ناراحت باشد. بالاخره او هم مجبور شد تن به ازدواج اجباری بدهد و بعد ده سال تازه متوجه شده که همسرش ترنس است. امیدوارم به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید و کمی آرام‌تر شود تا با هم دوباره در مورد آینده‌تان تصمیم بگیرید. 

مونا، خیلی‌ از ترنس‌ها در افغانستان به این فکر می‌کنند که به ایران مهاجرت کنند چون معتقدند که ایران مکانی امن برای ترنس‌ها است. با توجه به اینکه تو در ایران زندگی کردی و تجربه زیست در ایران را داشتی، می‌توانی تایید کنی که چنین است؟ چه چالش‌هایی به عنوان یک افغان و همین‌طور به عنوان یک ترنس در ایران داشتی؟»

مونا: « در دوران مدرسه، بچه‌ها اذیتم می‌کردند و آزار جنسی می‌دادند. بعضی اوقات به نقاط خصوصی بدن من دست می‌زدند. وقتی به توالت می‌رفتم بعضی از بچه‌ها به توالت می‌آمدند و اذیتم می‌کردند. اذیت کردن‌هایشان طوری بود که به حریم شخصی و جنسی من تجاوز می‌کردند. بعد اگر مدیر مدرسه یا معلم متوجه همچین مسئله‌ای می‌شد، چون من افغان بودم، من را بازخواست می‌کردند. من را مقصر می‌دانستند. من را تنبیه می‌کردند. بدون اینکه پیگیری کنند و در نظر بگیرند که آن اشخاص به من تعرض کردند، من را تنبیه می‌کردند. من که نمی‌خواستم در آن موقعیت قرار بگیرم. من هم مثل بقیه بچه‌ها دوست داشتم به مدرسه بروم. نیاز داشتم از سرویس بهداشتی استفاده کنم. اما زمان و مکان امن‌اش برای من فراهم نمی‌شد. اگر مزاحمتی ایجاد می‌شد و مدیر، ناظم و یا معلم مدرسه متوجه می‌شدند، من تنبیه می‌شدم. می‌خواهم یک خاطره‌ای از دوران مدرسه بگویم. در دوران راهنمایی من با یکی از دوستانم سرویس بهداشتی رفته بودیم. آن دوستم یک شوخی با من انجام داد و یک سری از بچه‌ها دیدند، مسخره کردند و اذیتم کردند و به مدیر و معلم گفتند. مدیر هم بدون اینکه شرایط را بسنجد که چه کسی این‌کار را کرده و چه کسی نکرده من را جلوی پانصد یا ششصد دانش‌آموز، من را تنبیه کرد. کفش و جوراب‌هایم را در آورد. من را زمین خواباند و پاهایم را بالا آورد و شروع کرد با شلنگ به پاهایم زدن. این ماجرا خیلی برای من سخت بود. بعد از آن ماجرا، همه مسخره‌ام می‌کردند. همه اذیتم می‌کردند. مثلا سر کلاس بعضی از بچه‌ها که قلدرتر بودند، می‌آمدند و پشت سر من می‌نشستند و به من تعرض جنسی می‌کردند و حتی دست‌شان را در شلوار من می‌بردند. من حتی جرات این را نداشتم که اعتراض کنم. چون من شهروند افغانستان بودم که در کشور ایران زندگی می‌کردم و حق اعتراض نداشتم و نمی‌توانستم صدایم را بلند کنم. اگر کاری می‌کردم من تنبیه می‌شدم طوری که انگار فقط من مقصر بودم. از این قبیل اتفاقات در دوران دبیرستان و دوران دانشگاه هم رخ داد. در حدی که من مجبور شدم دانشگاهم را رها کنم. دیگر دوست نداشتم به دانشگاه یا مدرسه بروم. چون هر روز اتفاق بد برای من می‌افتاد. هر روز مورد تبعیض نژادی قرار می‌گرفتم. هر روز تعرض جنسی رخ می‌داد. هر روز مسخره می‌شدم. همیشه اتفاق بد می‌افتاد. بیشتر اوقات مجبور بودم مسیرم را کج کنم تا هم‌مدرسه‌ای‌ها یا هم‌دانشگاهی‌هایم را نبینم. از دست آن‌ها فراری بودم. در دوران دبیرستان یک روز خوش نداشتم. همیشه اذیتم می‌کردند. وقتی می‌خواستم جلوی آن‌ها بایستم، به من می‌گفتند بعد از مدرسه حسابت را می‌رسیم. آن شهری که من بودم، خیلی کوچک بود و یک نفر پیدا نمی‌شد که به من کمک کند تا من از این آزار و اذیت‌ها خلاص شوم.

زندگی زناشویی هم چیزی نبود که من می‌خواستم. اما به اجبار پدر و مادر، مجبور به ازدواج شدم. شهر ما هم خیلی کوچک بود. افرادی که از دوران مدرسه با من بودند متوجه تفاوت‌های من شده بودند و مدام اذیتم می‌کردند. تهدیدم می‌کردند به خانواده‌ات می‌گوییم. همیشه مزاحمت ایجاد می‌کردند. من در نهایت مجبور شدم به شهر دیگری برای زندگی و کار بروم. در آن شهر هم کسی را نمی‌شناختم و فقط یک دوست در آنجا داشتم. در همان محل کار هم از طرف کارگران مورد تعرض و آزار و اذیت قرار می‌گرفتم. موقعی که من می‌خواستم لباس عوض کنم، به من نگاه می‌کردند. مسخره می‌کردند و اذیت می‌کردند و می‌گفتند تو چقدر بدنت سفید است و هیچ مویی نداری. می‌گفتند «تو چرا بدنت مثل دخترها است» و «تو چرا رفتارت مثل دخترها است». از اینجور حرف‌ها زیاد می‌زدند. من شب‌ها در همان ساختمانی که کار می‌کردم، می‌خوابیدم. گاهی اوقات بعضی از همان کارگرها شب‌ها کنارم می‌آمدند و می‌خوابیدند و اذیتم می‌کردند. این مسائل توی کارم خیلی زیاد بود. جایی هم نبود تا از دست این آدم‌ها شکایت کنم و راحت شوم. نمی‌توانستم هم به کسی چیزی بگویم. چون یادم است که مدیر مدرسه با من بدرفتاری کرده بود. معلم مدرسه با من بدرفتاری کرده بود. در جامعه‌ای زندگی می‌کردم که می‌دانستم اگر من مورد تجاوز و آزار قرار بگیرم، من هیچ حق و حقوقی ندارم. من فقط می‌بایست چشم‌هایم را ببندم و سکوت کنم. هیچ جایی هم نبود که من حق و حقوقم را بگیرم . چون هم من افغان بودم و تابعیت من فرق داشت، ممکن بود مورد تبعیض قرار بگیرم و هم اینکه من گرایش جنسی و هویت جنسیتی متفاوتی داشتم که باعث می‌شد من بیشتر مورد تبعیض قرار بگیرم. همه این‌ها باعث شد که من بیشتر و بیشتر زیر فشار قرار بگیرم».

عکس تزیینی است

آرتمیس: «مونا جان متاسفم بابت مشکلات و چالش‌هایی که داشتی عزیزم. مونا برای اینکه کمی استراحت کنی و کمی آرام شوی، پیشنهاد می‌کنم یک میان‌برنامه داشته باشیم و بعد دوباره به گفتگوی‌مان ادامه دهیم»

مونا: « من سال‌های زیادی در ایران زندگی کردم. سعی می‌کردم با مشکلاتی که داشتم کنار بیایم. با تهدیدهایی که می‌کردند، با تعرض‌هایی که می‌کردند، با تبعیض‌هایی که وجود داشت و با آدم‌هایی که اذیت می‌کردند، سعی کردم بجنگم تا زندگی خودم را بسازم و آرامشی بدست بیاورم. اما نمی‌شد. گاهی اوقات مسائل خیلی پیچیده می‌شد و فشارها روی من بیشتر می‌شد. مخصوصا سال‌های آخر که در ایران بودم، شرایط برای من غیر قابل تحمل شده بود. تهدید‌ها زیاد شده بود. من نمی‌خواستم همسرم درباره من بفهمد که من چه گرایشی دارم. از طرفی افرادی که درباره تفاوت‌های من می‌دانستند از من سواستفاده می‌کردند و همیشه می‌گفتند که «به همسرت یا به خانواده‌ات می‌گوییم که تو چی هستی. می‌گوییم که تو چه‌کاره هستی». هر روز با این تهدیدها دست و پنجه نرم می‌کردم. بارها خط تلفنم را عوض کردم، آدرسم را عوض کردم و حتی شهرم را عوض کردم اما باز مشکلی برای من ایجاد می‌شد. گاهی اوقات بنا به مشکلاتی که پیش می‌آمد مجبور می‌شدم به شهر قبلی‌ام سر بزنم و باز همان آدم‌ها را می‌دیدم و اذیت می‌شدم. دیگه کار به جایی رسیده بود که خسته شده بودم از همه چیز. همیشه کتک می‌خوردم و آسیب می‌دیدم. آسیب‌های جسمی از یک طرف و از طرف دیگر آسیب‌های روحی و روانی اذیتم می‌کرد. سال‌های آخری که در ایران بودم حتی خواب درست نداشتم و همیشه در خواب اذیت می‌شدم و کابوس می‌دیدم که اتفاقی برای من می‌افتد. هیچ وقت آن آرامش را نداشتم که با خیال راحت از خانه بیرون بروم. همیشه ترس تهدید، آزار و اذیت و سواستفاده مالی، جسمی و جنسی را داشتم. همیشه ترس تهدید دوباره داشتم. هر روز با این افکار زندگی می‌کردم و اذیت می‌شدم. هر روز با مسائل زیاد روبرو بودم. یک روز تصمیم گرفتم که این مسائل را تمام کنم. می‌خواستم فرار کنم از همه چیز. بروم به یک جای دور و یک کشور دیگر تا زندگی جدیدی را شروع کنم. بدور از تمام این دغدغه‌ها و تهدید‌ها و تجاوزها، می‌خواستم در آسایش زندگی کنم و در نهایت ایران را ترک کردم و به ترکیه آمدم».

آرتمیس: «مونا جان پناه‌جویان افغان در ایران، به دلیل اینکه پاسپورت ندارند و یا اگر هم داشته باشند نمی‌توانند به راحتی ویزای ترکیه را بگیرند، با چالش‌های زیادی روبرو هستند برای آمدن به ترکیه. تجربه تو چه بود؟ »

مونا: «یکی از دوستان من پیشنهادی به من داد و گفت که قاچاق‌بری را سراغ دارد که می‌تواند من را به ترکیه بیاورد. من آن موقع اصلا تصوری از مسیر قاچاق نداشتم و حتی نمی‌دانستم که ترکیه چطور جایی است و اصلا بهش فکر نکرده بودم که قاچاقی سفر کنم و یا در ترکیه زندگی کنم. تا این‌که به این نتیجه رسیدم تنها راهی که زنده بمانم و از این شرایط نجات پیدا کنم، همین کار است و باید قاچاقی سفر کنم. دوستم لطف کرد و با قاچاق‌بر هماهنگ کرد و قاچاق‌بر دنبال ما آمد. اولش همسرم نمی‌خواست با من بیاد و اصلا راضی نمی‌شد. فکر می‌کرد من شوخی می‌کنم که می‌خواهم از ایران فرار کنم. البته حق هم داشت چون هیچ اطلاعی درباره اتفاقاتی که برای من افتاده بود نداشت. همسرم هیچ اطلاعی نداشت. اما بعد که دید من مصمم هستم، قبول کرد که با من بیاید.

وقتی قاچاق‌بر ماشینی را فرستاد، با آن ماشین ما را به مرز ایران و ترکیه انتقال داد. بعد از این‌که ما به مرز رسیدیم، ما را شب اول به یک خانه‌ای بردند و شب دوم ما را به کوه‌ها انتقال دادند. می‌خواستند ما از آن کوه‌ها رد شویم. من تا آن موقع اصلا درباره مسیر قاچاق آن هم رد شدن از کوه نداشتم. من فکر می‌کردم شاید آن‌ها ما را از جایی که همه از مرز خارج می‌شوند، ما را هم رد می‌کنند. من فکر نمی‌کردم که ما را از یک سری نقاط خطرناک و سخت رد می‌کنند. من وقتی کوه را دیدم خیلی ترسیدم. شب اول ما در همان کوه‌های مرز ایران بودیم. روز بعدی را هم در همان کوه‌ها تا غروب صبر کردیم و بدون آب و غذا بودیم. تا اینکه شب شد و اشخاصی که راه را بلد بودند آمدند و ما را پیاده بردند تا نقطه صفر مرزی. از آنجا هم ما را وارد خاک ترکیه کردند. مسیر خیلی طولانی بود. ما مجبور بودیم از مسیر پیچ و خم کوه و از کنار دره‌ها پیاده رد شویم. ما بیشتر از ده ساعت در کوه و در خاک ایران پیاده راه رفتیم.

وقتی به مرز اصلی رسیدیم، آنجا کلی آدم را دیدیم که می‌خواهند رد شوند. من فکر نمی‌کردم این‌قدر آدم بخواهند رد شوند و فکر می‌کردم فقط ما هستیم. فکر می‌کردم فقط منم که این مشکلات را داشتم و دارم از این طریق و قاچاقی فرار می‌کنم. وقتی آن جمعیت را دیدم متوجه شدم که افراد زیادی می‌خواهند از این طریق فرار کنند. بعد با همه سختی‌ها از مرز رد شدیم و وارد خاک ترکیه شدیم. ساعت‌ها بود که آب و غذا نخورده بودیم و قبلش هم فکر نمی‌کردم مسیر قاچاق این‌طوری است و با خودم آب و غذا نیاورده بودم. فکر می‌کردم سریع از مرز رد می‌شوم و به همه چیز دسترسی دارم اما خلاف آن چیزی بود که فکر می‌کردم و چندین شب در کوه بدون آب و غذا بودیم. آن طرف مرز هم همین‌طور بود. حتی در جایی قاچاق‌بر، گروه ما را گم کرده بود. ما با گروه لب مرز آشنا شدیم و چهل یا پنجاه نفر بودیم. سرگردان شده بودیم و نمی‌دانستیم به کجا می‌رویم. تا این‌که یک جایی پلیس ترکیه ما را دستگیر کرد و از ما پرسید از کجا آمدید. رفتار آن‌ها خیلی با ما خوب بود. برای ما آب و غذا آوردند و به ما خیلی کمک کردند. مسیر درست را هم به ما نشان دادند. نمی‌دانم چرا این‌کار را کردند. شاید چون بچه‌های زیادی همراه ما بودند و وقتی بچه‌ها را نگاه کردند و این‌که دیدند که ما گرسنه و تشنه هستیم، دل‌شان سوخته و مسیر درست را نشان دادند. به ما مسیر را نشان دادند و گفتند بروید تا برسید به اولین روستای مرزی و بعد رفتند.

ما بالاخره بعد از یک هفته سرگردانی، به استان “وان” رسیدیم. ما به دست آن شخصی که ما را به ترکیه انتقال داد به وان آمدیم. تا بعد از آنجا ما را به آنکارا منتقل کنند.

وقتی هم به استان وان رسیدیم، چند روزی هم‌خانه آن شخص بودیم. ما وضعیت جسمانی خیلی بدی داشتیم. آب زیادی از دست داده بودیم و وزن ما کم شده بود. ما یک هفته که کوه بودیم به خاطر استرس زیاد و بی آب و غذایی حال نرمالی نداشتیم. بیشتر از یک هفته در خانه آن شخص بودیم تا حال ما بهتر شود. ما بعد به آنکارا رفتیم. در آنکارا به سازمان “آسام” مرکزی رفتیم تا برای پناهندگی ثبت‌نام کنیم. جلوی دفتر سازمان ملل و آسام مرکزی جمعیت خیلی زیادی بود. ما هم در بین آن جمعیت بودیم. وقتی رسیدم جلوی ماموری که باید اطلاعاتم را برای ثبت نام می‌دادم، رفتار خیلی بدی داشت و من ترسیدم و نتوانستم در مورد خودم بگم و حقیقت را نگفتم. مجبور شدم خود حقیقیم را پنهان کنم اما بعد ثبت نام شدیم».

عکس تزیینی است

آرتمیس: «متاسفم بابت این مشکلاتی که در مسیر داشتی. قاچاق، مسیری پر پیچ و خم و خطرناکی است که حتی ممکن است افراد در این مسیر جان خودشان را از دست بدهند. خوشحالم که با وجود همه این مشکلات و سختی‌ها با موفقیت توانستی خودت را به ترکیه برسانی و به عنوان پناهجو ثبت شوی. مونا جان شرایط‌‌ت در ترکیه چطور است؟»

مونا: «اوایلی که آمدم به ترکیه این‌قدر در ترس و وحشت بودم، این‌قدر که آسیب‌های روحی روانی در ایران روی من تاثیر گذاشته بود که در سازمان‌ملل و یا اداره مهاجرت، جرات این را نداشتم که درمورد هویت (جنسیتی) خودم را بگویم. من تا مدتی با هویت مخفی اینجا زندگی می‌کردم. جرات این را نداشتم با کسی ارتباط برقرار کنم. جرات نداشتم با کسی صحبت کنم. اما این‌ باعث شد که من بیشتر افسرده شوم و روی روح و روانم تاثیر بدی گذاشت. هر روز گوشه گیرتر شدم و به سمتی رفتم که می‌خواستم به خودم آسیب بزنم.

 مشکلات دیگری هم اینجا داشتم و دارم. در محل کار، کارفرما چندین بار به زور ما را می‌بردند به نماز جمعه و اگر نمی‌رفتیم ما را تهدید به اخراج می‌کرد. خب این‌جور مسائل چیزی نبود که من دوست داشته باشم اما آنها به اجبار می‌خواستند ما این‌کار را بکنیم. من وقتی که می‌خواستم به آن چیزی که هستم، یعنی زنی‌ ترنس بودنم نزدیک‌تر شوم، یعنی می‌خواستم موهای خودم را رنگ کنم و یا لباسی که می‌خواستم را بپوشم را پوشیدم بارها به من توهین شد و مورد آزار قرار گرفتم. به خاطر موهایم از محل کارم اخراج شدم و مجبور شدم رنگش را به حالت عادی برگردانم. اینجا شرایط اقتصادی خیلی بدی داشتم و نتوانستم هرجایی به سرکار بروم. نتواستم کار و شغلی را که می‌خواهم را انتخاب کنم. بیشتر اوقات با چالش‌هایی رو‌برو بودم. مثلا یک جایی کار می‌کردم و کارکنان آنجا حرکات بدی انجام می‌دادند و اذیتم می‌کردند. موقعی که می‌خواستم لباسم را عوض کنم، می‌آمدند کنارم و اذیتم می‌کردند. من حتی به رئیسم هم می‌گفتم، او نه تنها کاری نمی‌کرد بلکه حرف بدی هم می‌زد. مثلا یک بار یکی از همکارانم به نقطه جنسی من دست زد و شروع کرد به خنده و مسخره کردن. بعد من این مسئله را به کارفرمای خودم گفتم و او گفت اگر زن و بچه نمی‌داشتی من هم این‌کار را می‌کردم. من شوکه شده بودم که می‌گفت اگر زن و بچه نمی‌داشتی من هم به تو تجاوز می‌کردم. این مسائل باعث شده بود که من نتوانم هرجایی کار کنم. بعضی جاهایی هم که کار کردم مجبور می‌شدم از آنجا زود بیرون بیام. بعضی جاهایی هم که مجبور می‌شوم دوام بیاورم، مجبورم با کمترین حقوق و کمترین حق دوام بیاورم و فقط تحمل کنم.

گاهی برای من پیش آمده که در خیابان مورد خشونت قرار گرفتم. در محل کار هم مورد خشونت و ضرب و شتم قرار گرفتم. از بین‌ همه این اتفاقات من فقط یک بار توانستم شکایت کنم که آن شکایت هم پروسه طولانی بود و همان شخص هم بارها و بارها من را تهدید کرد. بعد از آن شکایت من همیشه از این اتفاقات فرار می‌کردم و از آن موقعیت دور می‌شدم تا آسیب کمتری به من برسد و پیگیر ماجرا نمی‌شدم. چون یک بار شکایت کردم و به من خیلی سخت گذشت چون نمی‌توانستم سرکار بروم، شهر من هم خیلی کوچک بود و همه همدیگر را می‌شناسند. از طرفی هم هیچ حمایت مالی ندارم تا بتوانم برای خودم وکیلی بگیرم و در دادگاه حرفی بزنم. مجبورم هر خشونتی که به من می‌شود از آن موقعیت فرار کنم تا آسیب جدی تر و بدتری به من نرسد».

آرتمیس: «مونا متاسفم بابت این شرایط سختی که داشتی و داری. متاسفانه پناهجویان در ترکیه مجوز کار ندارند و در شرایط اقتصادی بدی زندگی می‌کنند.».

مونا:« در مورد سازمان ملل باید بگم که با من مصاحبه کردند، به من قبولی دادند و من را به کشور سوم معرفی کردند. برای من وقت مشاور و روان‌شناس گذاشتند تا مشاوره ببینم اما خیلی جاها هم که به مشکل جدی برخوردم، به آن‌ها زنگ زدم و گفتم، اما آن‌ها گفتند نمی‌توانند کاری انجام دهند و دست آن‌ها نیست و در بعضی جاها من را تنها گذاشتند. اداره مهاجرت ترکیه هم برای من هیچ کاری نکرد و به من بعد از مصاحبه ردی داد. این ردی باعث شد زندگی من در ترکیه سخت‌تر شود. بعد از اینکه آن‌ها به من ردی دادند مشکلات زیادی برای من به وجود آمد.

با توجه به شرایطی که الان دارم و این جواب ردی، باعث شده خطرات بسیار زیادی من را تهدید کند. این ردی روی پرونده من تاثیر بدی دارد. هر لحظه ممکن است از دادگاه هم ردی بگیرم و از طرف دادگاه برگه ترک خاک و دیپورتی دریافت کنم. اگر من به کشور خودم افغانستان دیپورت شوم، آنجا خطرات بسیار زیادی است و من نمی‌توانم آنجا زندگی کنم. با توجه به قوانینی که آنجا در رابطه با همجنسگرایان و ترنس‌ها هست و اینکه اقوامم در آنجا زندگی می‌کنند و درباره هویت من می‌دانند و در رابطه با اعتقادات مذهبی من هم می‌دانند و در گذشته بارها اذیتم کردند. قطعا اگر برگردم من را خیلی اذیت می‌کنند. از طرفی هم وقتی همسرم درباره من فهمید، این قضیه را به خانواده خودش گفت و آن‌ها خودشان برای من یک تهدید شدند. همین الان هم گاهی اوقات تماس می‌گیرند که تو دختر ما را از ما دور کردی و تو یک بیمار هستی و توهین می‌کنند. به من می‌گویند تو موظف هستی دختر ما را برگردانی و ما تو را می‌کشیم. من این‌جور تهدیدها را زیاد از طرف اقوامم دریافت می‌کنم. خب با توجه به شرایطی سختی که الان دارم و این ردی از طرف اداره مهاجرت، سختی زیادی می‌کشم. من الان خیلی در استرس هستم و مدام می‌ترسم که هر لحظه ممکن است نامه دیپورتی من بیاید. من هرگز نمی‌توانم در کشور خودم زندگی کنم. با توجه به مشکلاتی که قبلا در ایران داشتم و مشکلاتی که الان به وجود آمده، خطرات زیادی من را تهدید می‌کند. ممکن است زندان بروم یا کشته شوم. اما نمی‌دانم چی می‌شود ولی می‌ترسم. امیدوارم این اتفاق نیفتد».

آرتمیس: «من هم امیدوارم که جواب قبولی از طرف دادگاه بگیری. امیدوارم که دادگاه شرایط سخت‌ تو را در نظر بگیرند و قبولی بگیری و هر چه سریع‌تر به کشور امن منتقل شوی.

مونا جان از اهداف و برنامه‌هات برای ما بگو. چه هدف و آرزویی داری که می‌خواهی بهش برسی؟»

مونا: «من در حال حاضر دارم یک کتابی می‌نویسم از آنچه که در گذشته برای من اتفاق افتاده و از سختی‌هایی که دیدم، می‌نویسم. دوست دارم زمانی که به آرامش می‌رسم این کتاب تمام شود. می‌خواهم درباره جنگی که با دنیای اطرافم داشتم که خودم را ثابت کنم بنویسم. می‌خواهم به جامعه بگم که من هم انسان هستم و حق زندگی دارم. می‌خواهم تا زمانی که به اون آرامش می‌رسم، فقط بنویسم. می‌خواهم وقتی که کتابم چاپ شد به دست آن کسانی که مثل من هستند و در یک گوشه‌ای از این دنیا ظلم می‌بینند، برسد. تا با خواندن سرگذشت زندگی من، امید بگیرند و به این نتیجه برسند که بالاخره یک روز خوبی می‌آید و اتفاق خوبی می‌افتد. تا بدانند آن هم حق زندگی دارند و تنها نیستند و باید به جنگ با این ظلم و دنیای اطراف خودشان ادامه بدهند تا اوضاع درست شود و به حق‌شان برسند. دوست دارم به آن اهدافی که در گذشته به خاطر خشونت نتوانستم به آن‌ها برسم، دست پیدا کنم مثل ادامه تحصیلم، مثل یک دوست خوب، مثل یک زندگی خوب آرام که بتوانم راحت و بدون ترس بگویم که من یک ترنس هستم و من هم یک انسانم. زندگی می‌خواهم که بدون ترس، هر لباسی که می‌خواهم را بپوشم و هر رفتاری که دوست دارم را داشته باشم. دوست دارم زندگی داشته باشم که ترس نداشته باشم تا افرادی به من توهین کنند، خشونت کنند، تجاوز کنند. این اهداف و آرزوی من برای خودم است.

من آرزو می‌کنم که همه انسان‌ها قبول کنند که ما حق زندگی داریم. جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیو پلاس هم انسان هستند و حق زندگی دارند پس مثل یک انسان باید با آن‌ها رفتار کنند. این یک بیماری نیست، این یک معلولیت نیست، این یک نقص و کمبود نیست، این یک مسئله طبیعی است. ما هم مثل بقیه هستیم و حق حیات داریم. امیدوارم در هیچ جای کره خاکی اتفاقاتی که برای من افتاده برای بقیه هم نیفته. امیدوارم همه خانواده‌ها بپذیرند که اگر فرزندانشان جز این دسته یعنی جامعه دگرباش است، این مسئله را بپذیرند که طبیعی هستد. امیدوارم همه دولت‌ها بپذیرند و از طریق آموزش به جامعه یاد بدهند درباره ما. امیدوارم در قوانین گنجانده شود که آسیب به این افراد (دگرباشان) جرم محسوب می‌شود. دوست دارم این اتفاقات بیفتد و به هیچ کدام از ما ظلم نشود».

 

آرتمیس: «مونا جان من هم امیدوارم روزی برسد که همه رنگین‌کمانی‌ها در دنیایی عاری از خشونت زندگی کنند. مونا من برات آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم زودتر به اهدافت برسی و موفق شوی و به آن آرامشی که می‌خواهی برسی. این را مطمئن باش که تو تنها نیستی و قلب من و همه کسانی که این برنامه را می‌شنوند در کنارت هست.

مونا ازت ممنونم که وقت گذاشتی و تجربه و روایت زندگی خودت را با ما در رادیو رنگین‌کمان به اشتراک گذاشتی. مجددا ازت تشکر می‌کنم و برات آرزوی موفقیت دارم».

 

تهیه کننده: آرتمیس اکبری

 رادیو رنگین کمان